داشتم فکر مىکردم که تو چه خداى مهربانى هستى، هیچ کس مثل تو مرا دوست ندارد و در حقّ من این چنین خوبى نمى کند.
امشب با خود فکر مى کردم، دیدم که من چقدر بنده بدى براى تو هستم و تو چه خداى خوبى براى من هستى! تو بارها مرا به سوى خود خواندى، امّا من با تو قهر کردم، تو مرا صدا زدى، امّا من فرار کردم.تو به من محبّت نمودى و من با تو دشمنى نمودم! امّا تو باز هم به من محبّت نمودى گویا من بر تو حقّ بزرگى دارم!
یاد قصّه کودک چهارساله خود افتادم، آن روز که به خانه آمدم و دیدم که او بعضى نوشته هاى مرا برداشته و روى آنها با قلم و خودکار خط کشیده و نقّاشى کرده است.نمى دانم، او خیلى وقتها مرا همیشه مشغول نوشتن دیده بود، شاید او هم در دنیاى خود خواسته نویسنده شود!
سراغ او را گرفتم، او در گوشه خانه مخفى شده بود.مثل این که ترسیده بود.او فهمیده بود کار اشتباهى کرده است.
من در جستجوى او بودم، او را دیدم که در گوشه اى پنهان شده است. به سویش رفتم، لبخند زدم، او فهمید که من او را بخشیده ام، امّا او باز هم فرار کرد، به دنبالش رفتم، امّا او باز فرار کرد، گویى که حق با اوست، من اکنون باید ناز او را مى کشیدم، باید التماسش مى کردم تا به به نزد من برگردد.
حکایت من هم حکایت آن کودک است، من گناه کرده ام، امّا تو مرا مى خوانى، صدایم مى زنى، به من محبّت مى کنى، ولى من باز هم از تو دورى مى کنم، با تو قهر مى کنم، تو مى خواهى لطف و رحمتت را بر من نازل کنى، امّا من از روى نادانى از تو فرار مى کنم.
برگرفته از کتاب
#با_من_مهربان_باش / #مهدی_خدامیان_آرانی
http://sapp.ir/book_reader